آرسامم روز به روز بزرگتر و شیرین تر میشه … روزی صد بار خدا رو شکر میکنم که شاهد  لحظه لحظه بزرگ شدن پسرم هستم…

هیچ وقت فکر نمیکردم بچه اینقدر شیرین و عزیز باشه… دلم برای روزایی که آرسامم نوزاد بود تنگ شده روزایی که وقتی تو بغلم میگرفتمش سرشو میذاشت رو شونه ام و خودشو جمع میکرد تو بغلم….

حالا دیگه فندقم یه پسر شیطون و کنجکاو شده که مدام سرشو به اطراف میچرخونه و همه چی و همه جا رو نگاه میکنه

شیشه شیرشو راحت نگه میداره البته اگه از دهنش بیاد بیرون دیگه نمیتونه ببره سمت دهنش…

وقتی رو سینه میذارمش غلت میزنه و به پشت برمیگرده… امروز آرسامم فندق مامان 3 ماه و 5 روزه شه

 

با همه این خوشی ها و لذتها و انرژی مثبتی که از پسرم میگیرم گاهی اوقات خیلی خسته میشم…

درس، خونه، آرسام …

گاهی اوقات دلم برای یه لحظه تنهایی تنگ میشه… دلم برای خودم تنگ میشه… الان 2 ماهه که صورتم رنگ آرایشگاه به خودش ندیده!!! خوشبختانه تا کسی تو فاصله نیم متری من قرار نگیره متوجه وخامت اوضاع صورتم نمیشه…

شاید چون بلافاصله بعد زایمان بخاطر جابجایی خونه و اومدن به یه مکان جدید و شرایط جدیدی که قبلا تجربه نکرده بودم و فرصت کم برای استراحت باعث این خستگی شده

 

 

به‌دست ruzanehayman

بیان دیدگاه