یک داستان واقعی

میگن سید اسماعیل کدخدای محل  7 بار پیاده رفته بود مشهد، بار هفتم امام رضا را در خواب میبیند که  برای بچه دار شدن برایشان شرط میذارد… اینکه بعد زایمان همسر سید میمیرد و سید هم وقتی بچه شون 4 ساله شده فوت  میکند…. بعد زایمان همسر سید(شیرین) میمیرد و وقتی حوا دختر سید به 3 سالگی میرسد سید از خواهرش میخواهد که حضانت دختر 3 ساله اش حوا، را به عهده بگیرد، سید به خواهرش وصیت میکند که نیمی از اموالش را برای حوا حفظ کند و نیمی دیگر را به خواهر خود میبخشد… زمانی که حوا 4 ساله میشود پدر را نیز از دست میدهد…عمه(خواهر سید) حوا را به خانه خود میبرد اما زندگی را چنان بر حوا سخت میگیرد که حوا که اکنون دختری 6-7 ساله است را مجبور به فرار و ترک خانه میکند… دخترک بی هدف میدود تا از روستای خود خارج شد و وارد روستایی نا اشنا شد خسته و ناتوان گوشه خیابان نشسته بود که پیرمردی را دید هیزم به پشت.

پیر مرد از او جویای نام و نشانش شد اما جوابی نشنید پرسید پدرت، مادرت نگرانت میشوند… حوا با بغض آهسته جواب داد هر دویشان مردند! پیرمرد او را به خود به خانه اش برد و همچون فرزند خویش از او نگهداری کرد…..

بعد گذشت 1-2 سال دایی مادر حوا به خانه عمه میرود تا سراغی از حوا بگیرد اما میبیند که حوا از خانه فرار کرده و عمه نیز در جستجوی کودک قدمی برنداشته

دایی روستاهای اطراف را به جستجو میپردازد و نام و نشان دختر را به اهالی روستا میگوید بلکه موفق به یافتن دختر شود…. بعد از یافتن حوا او را به خانه خود می اورد و چند سالی حوا در کنار دایی مادرش زندگی میکند اما سرنوشت طوری رقم میزند که باز هم به کنار پیرمرد و پیرزن میرود و تا زمانی که ازدواج کند کنار انها میماند

این یه ماجرای واقعی از زندگی حوا و مربوط به 95-100 سال قبل هست

به‌دست ruzanehayman