سلاااام

حدود یه ماه پیش از بیرون برمیگشتیم خونه یهو متوجه و.ن پل.یس شدم که یه جرثقیل هم کنارش بود و خیلی ها هم جمع شده بودن… قلب وایساد، گفتم لابد دارن ا.ع.دا.م میکنن کسی رو

چندمتر جلوتر کنار یه جیگرکی وایسادیمو همسری از مرد جیگرکی میپرسه جریان چیه اون بنده خدا هم میگه : هیچی خیره…  ما: خیره یعنی چی؟ چه خبره؟ مرده: هیچی خیره

خلاصه از ما اصرار و از اون انکار …  یهو یواش میاد جلو به اطرافش نگاه میکنه و سرش رو میاره نزدیک تر و میگه طرف چک بیمحل کشیده اومدن اموالش رو تصرف کنن!!!

واای خدا جونم به لبم رسید تا بگه …. حالا میگم خدا رو شکر اون چیزی که فکر میکردم نبود….

***

یکی دوهفته قبل که خونه مامان اینا بودم یهو به سرم زد که لباس مراسم نامزدی و حنابندونم رو بیارم خونه خودمون …. با دیدن لباسا یه حس عجیبی پیدا کردم و بسرم زد که لباسا رو بپوشم ببینم

لباس حنابندون رو که پوشیدم دیدم چهار تا انگشتم رو هم جای کمرم بذارم تازه دامن اندازه ام میشه ، خوشحال و سر فراز از اینکه سایزم کوچیکتر شده

حالا نوبیت لباس نامزدی بود خوش خوشان و پرغرور لباسمو میپوشم …. خوب خدا رو شکر تا حالا مشکلی پیش نیومد و رفت بالا… حالا زیپ دامنو ببیندم … وااای به اندازه 3-2 سانت با.سن جان تپل شدن و نمیشه زیپ دامنو به راحتی بالا برد!!!!

دچار افسردگی عجیبی شدم… بدم میاد از اینکه سایزم بزرگ شه …. متاسفانه از وقتی برگشتیم 2 کیلو وزنم اضافه شده و با کم کردن غذا و کمی تحرک روزانه نتیجه ای عایدم نشد رو این اساس تو خرید دوچرخه مصمم تر شدم و تو اولین فرصتی که پیش اومد رفتیم دوچرخه خریدیم حالا امیدوارم موثر باشه و بیشتر از این تپل نشم…

****

هفته قبل همسری برای انجام یه کار اداری باید میرفت ته.ر ان رو این اساس منم با همسری رفتم بعد اتمام کارا رفتیم موزه برا دیدن منش.ور کو.رو.ش …. انگار جیگرم داشت اتیش میگرفت …. تنها 3 دقیقه زمان برای بازدید از منش.ور وقت داری ….

*****

هنوز نتونستم کاملا با محیط سازگار شم و مدتی بود احساس میکردم لایف استایلم به هم ریخته و اصلا از روند کاریم راضی نبودم و پر شده بودم از  حسای بد …. روزایی که ورزش میکنم شارژ میشم و از روند کار اون روزم راضی ام  اما هنوز اون چیزی که میخوام نشدم باید بیشتر تلاش کنم…. احساس میکنم دیگه اون مریم پر انرژی نیستم….

عسل جون ازم خواسته بودی که بیشتر از حال و هوام بنویسم…. خیلی دلم میخواست زودتر بنویسم اما همش با خودم میگفتم نباید هی انرژی منفی بدم، نباید هی بنالم ، همچنان باید بگم هر جا که هستی با هر شرایطی که روبرو هستی باید طوری زندگی کنی که انگار همه چیز بر وفق مراده! هر چقدر هم که مشکل باشه!

***

قبل اینکه برگردیم، خونواده هامون که می اومدن دیدنمون وقتی از ایران میپرسیدیم که چطوری شده طوری برامون تعریف میکردن که همه چی عالی و آرومه  که ما متعجب از این همه سرعت عمل …. شده بودیم و مشتاق برای برگشت….

ما  بنا به دلیلی باید برمیگشتیم و باید تا 5-6 سال دیگه  بمونیم ….تصمیم نداریم بعد این زمان بایدی بازم اینجا بمونیم

…..تو این محیط بزرگ  شدیم با این فضا زندگی کردیم رو این اساس با همه چی اینجا اخت شده بودم …. اما حالا درکش برام مشکله، درک این وضعیت….

یادمه تو وبلاگه یکی از شما دوستای گلم خونده بودم که میگفت دلم نمیخواد بچه ام تو ایران بزرگ شه( دقیقا جمله اش یادم نیس اما همچین منظوری داشت) اون موقع با خودم میگفتم چرا دوستمون این حرفو زده مگه ایران چشه؟ خوب ما هم تو ایران بزرگ شدیم ….. اما وقتی برگشتیم متوجه منظور دوست خوبم شدم که چرا….حرفم فقط مدرنیته شدن نیس، حرفم سر فرهنگاس (عذر میخوام که این حرفو میزنم)

****

وقتی وارد فرودگاه میشی از همون اول میخوره تو ذوقت و  با خودت میگی ؟؟؟؟ بعد برا دلخوشی خودت میگی خوب لابد شهرها تغییر زیادی کردن! وارد خیابون که میشی و رفت و امد منظم و با اصول ! ماشینا رو که میبینی هنگ میکنی و تمام مدتی که تو ماشینم پر از استرسم و تمام هوش و حواسم به اطرافه چون هر لحظه ممکنه یه ماشین تو اتوبان خلاف بیاد … صدای بوقهای ممتدی که  داره با اعصابت بازی میکنه … شهر داغونی که پر از دود و دمه … بدو بدوهای مردم….

همه اینا برات عجیبه طوری که انگار اولین باره به این کشور اومدی!!!

وقتی که خسته از پرواز هفت و نیم ساعته میرسی خونه …هنوز چمدونت رو از ماشین در نیاورده یه موتور سواری که چهره اش داد میزنه اوباشه دردسر درست میکنه….

وقتی که بعد چند سال میری خرید مانتو عشق دیدن بازار ایرونی داری …. رفتارای تند مردم رو که میبینی ناراحت میشی …وقتی چشمت می افته به یکی و بهش لبخند میزنی، اخم جای لبخند جواب میگیری!!! پیشنهاد میکنم به هیچ وجه به مردا لبخند نزندید که حسابی تو دردسر می افتین ( دوستای گلم لطفا نرنجید، میدونم که همه افراد یه جور نیستن و نباید جمع بست، تو این پستم فقط منفی ها رو میگم ، رفتار بعضی از ادما که ناراحتم کرد رو مینویسم)

بازم خودتو گول میزنی و میگی خوب اینجا یه شهر بزرگه این چیزا عادیه مطمئنا تو شهر خودمون همه چی آرومه!

تو راه ته.را.ن – شمال هی به اطرافت نگاه میکنی تا چیزی جذبت کنه تا چیزی تازه باشه …..بازم هیچی

وقتی میبینی نمیتونی خیلی از رفتارا و حرفها رو هضم کنی سعی میکنی همون خط قرمز رفت و امدا حفظ باشه و یا حتی تنگترش کنی….

وقتی که میری بیرون دیگه مثل قبل نمیتونی دمپایی انگشتی بپوشی ، نمیتونی مثل قبل لباسای راحت بپوشی گریه…..

وبدتر از همه تا وقتی که نمیدونن کی هستی یه جوری رفتار میکنن و وقتی که متوجه شدن کی هستی 180 درجه رفتارشون عوض میشه باهات مهربون میشن !!!! اینا حال ادمو بیشتر بد میکنه افسوس

برای من تنها زیبایی اینجا و اومدنم، در کنار خونواده بودن هست

میدونم نوشته هام دیگه به دل نمیشینن اخه دلم نمینویسه، دستام مینویسن…. از همه شما دوستای خوبم که به من سر میزنید ممنونم و بخاطر این پستم که پر از انرژی منفیه عذر میخوام

ماچ

به‌دست ruzanehayman