پسرم

آرسامم تو 3 ماه و 5 روزگی وقتی به پشت میخوابوندمش به راحتی خودشو به پهلو میغلتوند و و وقتی هم رو شکم میخوابونمش به پشت برمیگرده

پسرم، آرسامم روزی صدبار شکر خدا میکنم  بابت داشتنت

عاشقانه های من و همسری با اومدن آرسام بیشتر و شیرین تر شده… پسرم یه بمب انرژی مثبته … وقتی با چشای نازش نگام میکنه یا وقتی با هو هو کردنش صدام میکنه تموم خستگی از تنم بیرون میره

پسرم الان که 3 ماه و 16 روزه هستی چند روزی هست که کاملا میغلتی و رو شکمت میخوابی اما هنوز خوب بلد نیستی که دستاتو از زیر سینه بکشی بیرون

خدا یا تو رو به عظمتت قسم میدم هیچ زنی رو از لذت مادر شدن محروم نکنی

****

حسابی سرم شلوغه و دیگه اون تنهایی و فرصت سابق رو ندارم

دلم سفر میخواد یه سفر طوولااانی و ریلکس….نه یه سفر عجله ای 3-4 روزه… دلم میخواد ذهنم مثه یا کاغذ سفید تمیز و پاک باشه….

دلم میخواد فارق از اینکه نگران پوشش و نوع و رنگ لباسم باشم برم بیرون و بگردم هر چند من آدم راحتی هستم و مقید رفتارای به نظر خودم عجیب و غریب نیستم اما گاهی نمیشه زیاد ساز مخالف زد

****

گاهی اوقات همه چی اونجوری که انتظار داری و پیش بینی میکردی پیش نمیره و فقط باید صبر داشت و تحمل

تا بتونی دوباره سر فرصت همه چی رو اونجوری که میخوای پیش ببری…

****

دلم میخواد همون مریم پر انرژی باشم، بپرم، بخونم اما خیلی خسته ام… بارداری سخت و بی تحرک و الان هم آرسام وروجک و درس…انرژی ام حسااابی تحلیل رفته… اصلا از وضعیت فعلی ام راضی نیستم

2 هفته ای هست که ورزش سبکی رو شروع کردم و باید به مرور سنگین ترش کنم تا هم رزودتر از این شکم شل و زشت راحت شم و هم انرژی ام بیشتر شه

هنوز 2 کیلو تا وزن قبل بارداری فاصله دارم…

 

 

 

 

به‌دست ruzanehayman

آرسامم روز به روز بزرگتر و شیرین تر میشه … روزی صد بار خدا رو شکر میکنم که شاهد  لحظه لحظه بزرگ شدن پسرم هستم…

هیچ وقت فکر نمیکردم بچه اینقدر شیرین و عزیز باشه… دلم برای روزایی که آرسامم نوزاد بود تنگ شده روزایی که وقتی تو بغلم میگرفتمش سرشو میذاشت رو شونه ام و خودشو جمع میکرد تو بغلم….

حالا دیگه فندقم یه پسر شیطون و کنجکاو شده که مدام سرشو به اطراف میچرخونه و همه چی و همه جا رو نگاه میکنه

شیشه شیرشو راحت نگه میداره البته اگه از دهنش بیاد بیرون دیگه نمیتونه ببره سمت دهنش…

وقتی رو سینه میذارمش غلت میزنه و به پشت برمیگرده… امروز آرسامم فندق مامان 3 ماه و 5 روزه شه

 

با همه این خوشی ها و لذتها و انرژی مثبتی که از پسرم میگیرم گاهی اوقات خیلی خسته میشم…

درس، خونه، آرسام …

گاهی اوقات دلم برای یه لحظه تنهایی تنگ میشه… دلم برای خودم تنگ میشه… الان 2 ماهه که صورتم رنگ آرایشگاه به خودش ندیده!!! خوشبختانه تا کسی تو فاصله نیم متری من قرار نگیره متوجه وخامت اوضاع صورتم نمیشه…

شاید چون بلافاصله بعد زایمان بخاطر جابجایی خونه و اومدن به یه مکان جدید و شرایط جدیدی که قبلا تجربه نکرده بودم و فرصت کم برای استراحت باعث این خستگی شده

 

 

به‌دست ruzanehayman

روزی که آرسام اومد بغلمون

شب قبل زایمان حس عجیبی داشتم اصلا نتونستم خوب بخوابم… یه حسی که امیخته از استرس و هیجان بود…تا قبل این فکر میکردم شب قبل زایمان کلی دلتنگ بشم و گریه ام بگیره… اما چون هفته اخر دردام زیاد شده بودن و همش استرس اینو داشتم که نکنه زودتر از تاریخی که مشخص شده آرسام بدنیا بیاد خوشحال بودم که فردا بغل میگیرمش

چهارشنبه 11 تیر 93 ساعت 6 صبح  من و همسری از خواب بیدار شدیم و لباس پوشیدیم و آخرین فیلم دونفره مون رو گرفتیم و رفتیم دنبال خواهر همسری …

مامان و بابا هم قرار شد تا ما کارای پذیرش رو انجام میدیم خودشون بیان… حول و حوش 6: 45 دقیقه بود که رسیدیم بیمارستان شما  ل

همسری کارای پذیرش رو انجام داد میدونستم که امروز جز من خانم دکتر یه عمل دیگه هم دارن و قرار بر این بود که هر کدوممون زودتر پذیرش شدیم زودتر زایمان میشه

به بخش زایشگاه رفتیم و من رفتم داخل تا لباسامو عوض کنم و بقیه کارای قبل زایمان انجام بشه … سوند و چک کردن وضعیت بچه…

شکر خدا پرسنل بیمارستان مهربون و خوش اخلاق بودن و این رفتار باعث میشد همون یه ذره استرسی هم که داشتم خودشو نشون نده…

ریلکس منتظر بودم تا نوبتم بشه و برم برای زایمان… یکی از پرستارا میگفت خانم دکتر امروز جز من 4 تا عمل دیگه هم داره و من دومین نفر هستم …

وقتی کارام تو این بخش تموم شد سوار بر ویلچر بردنم به بخش اتاق زایمان که برای رفتن به بخش از کنار همسری و مامان رد شدم… یه لحظه بغض کردم اما خیلی زود خودمو جمع و جور کردم … نمیخواستم کوچکترین چیزی باعث بشه این روز قشنگ برام استرسی بشه

وقتی رفتم بخش زایمان کسی که قرار بود منو تحویل بگیره گفت امروز خیلی شلوغه و ویلچر این بخش تموم شده! باید رو تخت دراز بکشی تا بری برای زایمان… حالا با اون دم و دستگاه سوند باید میرفتم رو تخت … که البته با کمک پرسنل کاری نداشت اما همش استرس اینو داشتم که نکنه سوند از جاش دربیاد!!!

هی میگفتم در نیاد ، سوند در نیاد…

وقتی وارد بخش شدم یکی از جلوم رد شد که بیهوشی کامل بود و اورده بودن ریکاوری شه… منم نگاهم بهش بود یکی از پرستارا بهم گفت چیزیش نیست الان حالش خوب میشه …

من همچنان بدون استرس و ریلکس منتظر بودم … تقریبا 10 مین منتظر موندم  تا اومدن بردنم اتاق زایمان …

با کمک پرستارا از اون تخت رفتم روی تخت زایمان … یه تخت باریک … پزشکم اومد پیشم و ازم پرسید که دوست دارم بیهوشی کامل داشته باشم یا اسپاینال که منم گفتم اسپاینال و آفرینی بهم گفت و متخصص بیهوشی هم که تو سالن انتظار ازم یه سری سوال پرسیده بود اومد بالا سرم و دوباره ازم پرسید که چه روشی رو میخوام و منم گفتم اسپاینال …

خیلی سریع کار شروع شد … اصلا دردی از آمپول اسپاینال نداشتم … بلافاصله بعد زدن آمپول منو خوابوندن و سر شدن پاهام رو حس کردم

یه پارچه سبز کشیدن جلوم.. منم چون پارچه خیلی جلوی دیدمو میگرفت با دستم یه کم کشیدمش پایین که داد پرستاره در اومد که به پارچه دست نزن … خوب مزاحمم بود دیگه… بعد دستامو بستن….

دعا کردم ، یه راز و نیاز کوچیک با خدای مهربونم… دعا برای همه کسایی که منتظر نی نی ان … امیدوارم لایق باشم و خدا صدامو نشنیده نگیره

یه حس عجیب و ناراحتی داشتم انگار داشتن شکممو فشار میدادن یه حس فشار که باعث باراحتی میشد… گفتم من درد دارم… پرستاری که بالا سرم بود گفت هنوز شروع نکردن … و به دکترم گفت … دکترم هم گفت که هنوز شروع نکردیم!

و پزشک بیهوشی اومد بالا سرم و حس میکنم دز بیهوشی رو بیشتر کرد… پرستاره بهم گفت میخوای بخوابی؟

– نه میخوام بیدار بمونم

– چیزی حس میکنی؟

– نه ، شروع کردن ؟

– تموم شد

چند لحظه بعد صدای گریه ضعیفی رو شنیدم و قربون صدقه پسرم رفتم

دیدم که آرسام رو پزشکم گذاشت رو یه تخت روبروی من و یکی داشت تمیزش میکرد و من همش میگفتم میخوام ببینمش، نبرینش میخوام ببینمش

وقتی تمیزش کردن آوردن پیشم پسرم گریه میکرد و لباشو آویزون…

سر درد وحشتناکی داشتم و حالت تهوع … یه ظرف گذاشتن کنار سرم

یکی از پرسنل که اومد منو از تخت جابجا کنه بهم گفت اگه تند تند بزاقت رو قورت بدی و درست نفس بکشی حالت بد نمیشه

که همین هم شد… 10-15 مین تو سالن ریکاوری بودم … وقتی در باز شد و وارد راهرو شدم همسری رو دیدم بغض کردم … دلم براش تنگ شده بود

مامانم و بعد بابا که صورتمو بوسید … چشای بابا کاملا مشخص بود که نگرانه و کمی هم اشکی بود و خواهر همسری

بردنم توی اتاق فقط همسری اجازه اشت پیشم باشه وقتی از تخت جابجام کردن همسری هم رفت بیرون و لباسموعوض کردن همسری دوباره اومد پیشم و بهم گفت که آرسامو دیده و حالش خوبه و شکر خدا سلامته

خیلی سردم بود… 3 تا لحاف انداختن روم… اما بازم میلرزیدم…. سرمو گذاشتم زیر لحاف تا کمی گرم شدم… یه پرستار مهربون اومد و به آرسام شیرمو داد… واقعا ازش ممنونم چون حسابی هوامو داشت و کمکم میکرد

یه روز خیلی قشنگ و موندگار …

از ته قلبم آرزو میکنم و از خدا میخوام … همیشه میخوام… هر کسی که منتظر یه فرشته ناز و کوچولوئه خدا این هدیه آسمونی رو ازش دریغ نکنه و کسی رو از طعم شیرین مادر شدن بی نصیب نکنه

فسقلی من الان 3 ماهش تموم شده ، حسابی سرم شلوغ شده….

 

 

 

 

 

 

به‌دست ruzanehayman