بهار داره میره و من تازه اومدم…

عااااشق این فصلم… عااشق گرمام….درختایی که تا 2 هفته پیش فقط جوونه زده بودن الان دیگه سبز سبزن

صبح که از خواب بیدار میشم از پنجره بیرونو نگاه میکنم هوای صاف و افتابی انرژی خاصی بهم میده… روحم تازه میشه …زندگی شیرین تر میشه…بری ورزش….با یه انرژی مضاعف بری خرید …راه رفتن تو هوای افتابیو دوست دارم… خصوصا تو این فصل، هوا ملسسسسسس …فقط به آواز پرنده ها گوش کن … نفس بگیر از ته ته وجودت نفس بگیر… آخیییششش چه لذتی داره این هوا…

شیر آبو باز کنی و حیاط وخیس کنی به باغچه کوچولو که توش سبزی، توت فرنگی و گل کاشته شده آب بدی، علفای هرزو بچینی

وااای زندگی چقد قشنگه …. ببینم بهشت از اینجام قشنگ تره؟ من که فکر نمیکنم…

آخر هفته ها تو خونه بند نمیشیم …. یا تو کوهیم یا تو جنگل! خدایشش حیف نیس تو این هوا آدم تو خونه بشینه؟ البته خدا رو شکر محیط زندگیمون طوریه که هم کنار دریاییم هم جنگل و کوه نزدیکمونن…

******

عطر بهارنارنج…. واای …دیوونه کننده اس… یه پر از این شکوفه های شیرین و معطر میچینم هی بو میکشم، مست میشم …

****

راستی یه اتفاق عجیب! خنده دار! شایدم ترسناک! یه شب تی وی فیلم قشنگی پخش میکرد منم بالش و پتو آوردم جلو تی وی دراز کشیدیم همسری که همون ابتدای فیلم خرو پفش در اومد! اما من انگار بیخواب شده بودم حتی بعد اتمام فیلم هم خوابم نمیومد یه هو احساس کردم صدای شلیک تفنگ اومد اونم نه یکی نه دوتا 3 تاا بعد هم هی همهمه و سروصدا همش هم انگار تو کوچه ماس! یه کوچولو  پنجره رو باز کردم ببینم چه خبره اما موفق نشدم چیزی ببینم! پنجره رو که بستم همسری چشاشو وا کرد گفت چی شده؟ منم گفتم پاشو فکر کنم تو کوچمون تیراندازی شده!

همسری شال و کلاه کرد رفت(آخه زمستون بود)  پایین ببینه چه خبره …. بعد یه ربع همسری تماس گرفت که مریم چیزی نیس همه جا امن و امانه!

همسری که برگشت میگه ماجرا از این قراره: همسایه طبقه بالایی ما که هر از گاهی میان اینجا اون شب وقتی میرسن تا درو وا کنن میبینن چند تا ارازل تو کوچه ان و دارن چی کار میکنن نمیدونم؟ که ایشون هم که جناب همسایه منظورمه تفنگ شکاریشون همراهشون بود بر میداره و چند تا تیر هوایی شلیک میکنه! اونام از ترس میرن تو ویلای روبروی خونمون که اجاره کرده بودن وجناب همسایه هم با پلی.س تماس میگیرن …پلی.سا میان و میرن تو خونه شون یه گشتی میزنن و ظاهرا میرن…

همچنان من و همسری گرم صحبت بودیم که یهو شنیدیم یکی صدا میزنه حاجی بیا دارن در میرن، حاجی بیا و … من و همسری از پنجره بیرونو نگاه کردیم دیدیم 20-30 نفر مرد از تو ویلا ریختن بیرون و به سمت ساحل میدون 3-4 نفرشون هم چمدونهای بزرگ رو داشتن به زور پشت خودشون میکشیدن و…

2 تا ماشین پل.یس هم با سرعت وحشتناک هم یهو اومدن …. دیگه بقیه قضایا در دید چشمام نبود تو اون تاریکی و حس کنجکاویم ناکام موند!

اینم از داستان پلیسی – جنایی این هفته مون!

***

این پست رو از خیلی وقت پیش دارم مینویسم هر روز میام یه خط مینویسم و میرم…هی وای من!

نمیدونم چرا تنبل شدم!

کللللییییییی عکسای خوشگل از جاهای خوشگل دارم که باید بذارم

***

https://i0.wp.com/a4.sphotos.ak.fbcdn.net/hphotos-ak-prn1/s720x720/560082_330027687053109_220291418026737_815770_587994021_n.jpg

راستی اگه مسیرتون به چالوس خورد حتما یه سر به رستو.ران آبو ABO بزنین، معرکه اس … یه بار خواستیم بریم تله کا.بین رام.سر یهو چشممون افتاد به این رستوران دیگه نظرمون عوض شد و روزمون رو اونجا گذروندیم… من که خیلی خوشم اومد…به گفته خودشون آبو هم به زبان گیلکی به معنی نیلوفر مردابه…  رستوران سنتی، رستوران ایتالیایی و فست فوده…

https://i0.wp.com/a6.sphotos.ak.fbcdn.net/hphotos-ak-ash3/p480x480/544201_354933514562526_220291418026737_874205_2000572516_n.jpg

متاسفانه هر 2 باری که رفتیم اونجا با خودم دوربین نبردم عکساشو از فیس. بوک گرفتم

***

حتما پست بعدی با کلی عکس میام … قول میدم زود بیام …

به‌دست ruzanehayman