سلاااممم

سلام دوستای گلم

خوبید؟ خوشید؟ منم خوبم و خیلی شرمنده ام که اینقد نگرانتون کردم و از همه شما دوستای خوبم ممنونم که به یادمید

راستش این مدت حسابی مشغول مهمون داری بودم و اصلا فرصت نشد که بیام چیزی بنویسم….خوب اینم گزارش غیبتم:

6 دسامبر ساعت 6 صبح رفتیم فرودگاه  به قول همسری دنبال خوهران کوچولو(نه که یه نمه تپلن رو این اساس) بر خلاف همیشه ایران ای ر تاخیر نداشت و به موقع نشست و و از همون لحظه  کفشای آهنین به پا کردیم تا در امر خطیر شاپگردی کم نیاوریم

روز اول بعد از ناهار رفتیم کی ال و گشتی زدیم و تک تک شاپها رو گشتیم و وقتی هوا تاریک شد و شاپها هم تعطیل دیگه ناچار شدیم بیایم خونه…وقتی هم که میرسیدیم من که عین جنازه می افتادم…تو این مدت هم تمام زحمتای سایت هم افتاد گردن همسری بغل

خواهر بزرگه همسری حدود 42 ساله شونه اما اینقده با انرزی و شاده که ادم احساس میکنه یه دختر 20 ساله اس…رو این اساس خیلی خوش میگذشت

باور کنین وقتی وارد شاپ میشدیم از طبقه اول شروع میکردیم و هیچ چیزی نه تنها از چشم بلکه از دستان تنومند خواهرای همسری هم دور نمیموندن…حالا تصور کنین چقدر کفشای اهنین اینجا کارامد بود

یه روز هم وسط هفته رفتیم گلد کاست و تقریبا کسی نبود و حسابی شیطنت کردیم و کلی خوش گذشت…آخر هفته هم رفتیم ملاکا و اونجا هم  شاپ و حتی بازار شب و روزش هم از حضور پر برکت ما فیض بردنwhistling

فیلمای عروسی برادر همسری رو برامون اوردن و کلی هوایی مون کردن و کلی هم دلمون سوخت که نبودیم و حسابی جامون تو برنامه های رقص خالی بود( نه که زن و شوهر رقاصیم رو این اساس)…ما هم برا اینکه عقده ای نشیم یه شب برنامه رقص راه انداختیم و کلی ادا اطفار در اوردیم

یه روز هم رفتیم مموریال هیلز که قبرستون چینی هاست خیلی جالب و قشنگ درستش کردن…. یکی اومد به همسری میگفت برام مشتری یا بقولی مرده بفرست که خودش هم از حرفش خنده اش گرفته بود و شده بود، یه مجسمه بزرگ تو یه معبد رو باز بود که میگفت خدامونه و طوری گذاشتیمش که به سمت قبرها دید داشته باشه و مراقبشون باشهسوال….یه روز هم بردیمشون شاپینگ سان وی که خیلی خوشگله و یه جورایی شبیه مصر ساختنش و رو دیوارای بیرونی ساختمون هم نقش و نگارای تاریخی حک شده بود

https://i0.wp.com/www.hotelmanagement-network.com/projects/sunwaylagoon/images/1-sunway-pyramid.jpg

https://i0.wp.com/www.maleisure.com/images2/sunway_lagoon/sunway_pyramid_shopping3.jpg

شب یلدا رو هم یه شب زودتر گرفتیم تا دور هم باشیم و کلی زدیم و رقصیدیم

جالب اینه که وقتی میخواستن بیان وحتی روز اولی که اومده بودن بهمون گفتن که ما امسال خریدی نداریم شما که اومدنتون نزدیکه یه سری وسایلتون رو بدید ما با خودمون ببریم(که ما فقط مجسمه ای که برا جاری کوچیکه و یه سری سوغاتی هایی که برا خونواده خریدیم دادیم)…..روزی که پرواز داشتن متوجه شدیم که یه چند کیلویی اضافه بار دارن (خوب شد ما از وسایل خودمون چیزی ندادیمااا) و مسئولی هم که داشت چمدوناشون رو تحویل میگرفت خیلی کند بود طوری که پشت سری هاشون رفتن و فقط خواهرای همسری مونده بودن…خلاصه بعد تحویل دادن چمدونا رفتن و من و همسری نگران از اینکه جا بمونن از پرواز…یه 1 ساعتی منتظر موندیم و وقتی که مطمئن شدیم که مشکلی نیست برگشتیم خونه

حول و حوش 9 شب بود که دیدیم خبری ازشون نیست و تماسی نگرفتن و وقتی تلفن کردیم به خونه خواهر همسری پسر کوچیکش که چشم طمع به دختر نیومده ما داره گوشیو برداشت و میگه مامان نرسیده و فک کنم گم شدن….خیلی نگران شدیم …تا که ساعت10/5 بود که تماس گرفتیم که تازه رسیدن و مشکلی پیش نیومده خدا رو شکر

روزی که رفته بودیم فرودگاه تا خواهرای همسری برگردن ایران، یه خانمی بود که حسابی داد و هوار راه انداخته بود و همش به یه پسر جوون بد بیراه میگفت و میگفت دخترای اینجا بدردت میخورن  و از این جور حرفا…ما که فکر کردیم پسره از دختر خانم طلاق گرفته یا یه خرابکاری کرده و خانمه اومده اینجا داد و هوار راه انداخته….تا که خانمه و خواهرای همسری با هم همراه شدن و بعد که خواهر همسری تماس گرفت جریال زنه رو برامون تعریف کرد. ظاهرا خانمه (که به گفته خودش نه تنها متاهل بوده بلکه 2 تا بچه هم داشته) عاشق اون پسر جوونه که همسن بچه اش بود میشه و وقتی میبینه پسره محل نمیده، داد و هوار راه انداخته بود و تو هواپیما هم ظاهرا بیکار نبودن و همچنان دنبال سوژه بودن….وای نمیدونید چه الم شنگه ای به پا کرده بود، طلبکارانه صحبت میکرد و عصبی بود….عجب زمونه ای شده  با وجود شوهر و بچه چطور روش میشه اینکارو بکنه ….واقعا اینجور ادما دنبال چین؟سبز

….خلاصه اینکه این مدت حسابی خوش گذشت و در عین حال  خیلی خسته شدیم ، اینقد که شبا ساعت به 11 نرسیده چشام رو هم میره و صبحا هم ساعت 8 بزور بیدار میشم

فیلم درباره الی رو هم دیدم، جالب بود…حسابی هوای ایران و دور هم بودن کردیم

از مجسمه ای که برا جاری کوچیکه خریدیم عکس گرفتم که بذارم اینجا اما ظاهرا پاک شدهافسوس خیلی خوشگل و نازه با دست کار شده و خیلی ظریف بود

پ ن: شب کریسمس با حمیده جون رفتیم کی ال و حسابی برف بازی کردیم البته از نوع برف شادیش، اولش خیلی لیدیانه و جنتلمنانه ایستادیم و فقط نگاه میکردیم بعدش دیدیم نه نمیشه رو این اساس ما هم دست بکار شدیم …..خیلی خوش گذشت

پ ن : چرا وبلاگستان اینقد خلوت شده؟ ساناز جون(خانواده کوچک من) و سانی جون(عاشقانه های من) دیگه نمینویسن؟عصبانیناراحت

به‌دست ruzanehayman